باور نمی کند دل من مرگ خویش را ...


طنابی از گوشه ی دایره آبی

مرا در ردیف آجرهایی بالا می برد

                         که زشتی شان را از یاد برده بودم


کرختی سنگینی - که موسیقی پرندگان هم توان ربودنش را ندارد - اما

ردیف تازه و تاریک آجرها را جستجو می کند


من مانده ام در میانه ی این چاه بی انتها

بی اشتیاقِ بالا آمدن

در انتظار اطمینانِ کوچکی

                        که طنابم را رها کنم



نظرات 5 + ارسال نظر
مهتاب 12 اردیبهشت 1390 ساعت 09:00 ق.ظ

دل تو می داند که زنده است
شاید تو باید باور کنی آنرا

همکنون... 19 اردیبهشت 1390 ساعت 06:18 ب.ظ http://hamaknoon.net

با مشکلات بسیاری آپم
دیر به دیر سر میزنم
اینو به من میبخشی .

جزو معدود بازدید کننده هام هستی
از طرفی خودم هم دیر آپ می کنم
فکر کنم به نفع-مه که ببخشم

بهار 1 خرداد 1390 ساعت 04:14 ب.ظ http://bazieakhar.blogfa.com

طناب ها چقدر بی رحمند

آره خیلی
اما چندوقته که دیگه فکر نمی کنم بهشون

آدمک چوبی 15 خرداد 1390 ساعت 11:53 ق.ظ http://adamakechoobi.blogfa.com

تو هم مرسی که میای و قوت قلب میدی..!!!
از این شعرها خیلی خوشم میاد.

بهار رها 29 تیر 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

تصویری برای من زنده شد در بنایی از روزگار گذشته با دوستانی یکرنگ در روزی نو و آفتابی.
بودن آنجا , اما برای من همه اشتیاق بالا رفتن بود.
طناب را اگر رها کردی,
پرواز کن.

اون زمانی که این پست رو نوشتم یارای برخاستن هم نبود چه برسه به پرواز
حالا اما راه آسمون ها رو بلدم
دنبال کلاس آموزشی خوب واسه پرواز می گردم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد