طنابی از گوشه ی دایره آبی
مرا در ردیف آجرهایی بالا می برد
که زشتی شان را از یاد برده بودم
کرختی سنگینی - که موسیقی پرندگان هم توان ربودنش را ندارد - اما
ردیف تازه و تاریک آجرها را جستجو می کند
من مانده ام در میانه ی این چاه بی انتها
بی اشتیاقِ بالا آمدن
در انتظار اطمینانِ کوچکی
که طنابم را رها کنم
دل تو می داند که زنده است
شاید تو باید باور کنی آنرا
با مشکلات بسیاری آپم
دیر به دیر سر میزنم
اینو به من میبخشی .
جزو معدود بازدید کننده هام هستی
از طرفی خودم هم دیر آپ می کنم
فکر کنم به نفع-مه که ببخشم
طناب ها چقدر بی رحمند
آره خیلی
اما چندوقته که دیگه فکر نمی کنم بهشون
تو هم مرسی که میای و قوت قلب میدی..!!!
از این شعرها خیلی خوشم میاد.
تصویری برای من زنده شد در بنایی از روزگار گذشته با دوستانی یکرنگ در روزی نو و آفتابی.
بودن آنجا , اما برای من همه اشتیاق بالا رفتن بود.
طناب را اگر رها کردی,
پرواز کن.
اون زمانی که این پست رو نوشتم یارای برخاستن هم نبود چه برسه به پرواز
حالا اما راه آسمون ها رو بلدم
دنبال کلاس آموزشی خوب واسه پرواز می گردم