باردار شده ام
از یون های ناباوری
با پاهای ورم کرده در جستجوی آب پاکی هستم که مرا از شرمِ بودنم بشوید
روی ناخن های سیاهم
خودم را می بینم
که دیگر برده ی چیزی نیستم
دود به سرفه ام می اندازد. معده ی آشوبم خودش را وا می دهد توی کاسه ی توالت.
این زهرماری خوشرنگ با الماس های کوچکِ یخ، با من چه می کند که هربار این پلشتی را تاب می آورم؟
- همچنان که جادوی لبخندِ درخشانِ تو -